خودمونی



نزدیک به 4 ماه هست که یه بازی روی موبایلم نصب کردم و با مردم مختلفی روزانه صحبت می‌کنم. اولش خیلی سخت بود ولی الان اوکی شده و می‌تونم راحت ارتباط برقرار کنم. رده سنی افرادی که قبلیه ما رو تشکیل دادند اکثراً بالای 40 سال هست :D
تا به الان از خیلی چیزا صحبت شده و من یه خواهر بزرگتر آمریکایی هم دارم :)) کادوهای زیادی هم از افراد مختلف دریافت کردم. (کادوهای درون بازی) راستی یه برادر دوقولی اندونزیایی هم داشتم که متاسفانه یه دفعه ازش هیچ خبری نشد. امیدوارم که مشکل جدی براش پیش نیومده باشه.
صحبت‌هایی که میشه چیزهای جالبی می‌پرسند یا بهم منتقل می‌کنند. سوال‌هایی مثل:
چطور قراره تو بزرگ شی وقتی که برای مسافرتت به یه شهر دیگه باید از مادرت اجازه بگیری؟
چطور ممکنه حقوق معمولتون طی 10 سال از ماهی 2500 دلار به زیر 200 دلار برسه؟
چطوری قراره از رشتت برای کارت استفاده کنی؟
واقعاً این سوال آخری برام همیشه چالش برانگیز بوده و از قضا برای اونا خیلی مهم‌تر از دیگر سوالاته. واقعاً چطوری؟:))
همچنین گفتن که تو فرهنگ ما یه پسر 24-25 ساله که دوست داره تنها باشه مشکلی نداره ولی خیلی عادی نیستش؟ احیاناً همجنسگرا نیستی؟:))
از هزینه دانشگاه‌های اونجا می‌پرسیدم یکی می‌گفت که برای یه دانشجو پزشکی 100 هزار دلار کل تحصیلش آب می‌خوره (فکر کنم اون فرد انگلیسی یا آمریکایی بود.)
بعضی از آمریکایی‌ها تعجب می‌کردند ما زبانشون رو بلدیم. بعضی از کشورهای کوچیک اروپایی باید تاریخ دیگر کشورها رو میخوندند. بعضی از این دوستان آمریکایی در جوانی موهاشون رو با یه سری چسب‌ها سیخ سیخی کرده بودند :)) (از واژه glue استفاده کرده بود حالا نمیدونم یعنی واقعاً همون چسب زده :D)
خواهر آمریکایی 42 سالشه و من فرشته (Angel) صداش می‌کنم. بهم می‌گفت که خانوما هرجای دنیا که باشند باز هم زن هستند. با هر تیپ‌ شخصیتی متفاوتی که داشته باشند؛ نیاز به توجه، دیده شدند و ابراز علاقه دارند. می‌گفت که خودش یه زن خوش‌قلب و فداکار برای خانوادشه (هم دو شیفت بیرون کار می‌کنه و هم کارهای خونه مثل غذا ساختن و . انجام می‌ده) ولی با این وجود حس خودخواهی درونش یافت می‌شه. می‌گفت که ما خانوم‌ها نیاز داریم که حس کنیم مورد نیازیم، دیگران ما رو می‌خوان و ما مطلوبشونیم.
دیگه فکر کنم حد نهایی این حس همونه که دخترا می‌گن دوست من (دوست دخترشون) فقط باید مال من باشه :))


بیسکوئیت را طبق عادت می‌ذارم تو چاییم تا خیس بخوره و بعد میخورم. شاید بعضیا بگند که دیگه امیر بزرگ شدی زشته اینطوری بیسکوئیت خوردن!
خب ته این ماجرا چیه اینکه یه عده پی می‌برند که من آدم باکلاسی نیستم؟ کمتر از سنم می‌فهمم؟
خب مگه کشف بزرگیه؟ خودم هم قبلا بهش واقف بودم تازه مگه آدم ایده‌آل وجود داره؟
راهنمایی که بودم سخت بود که تصور کنم که اون معلم سخت‌گیر و جدی من، توی مراسم خواستگاریش چقدر خجالت زده بوده یا اینکه شب‌هایی رو سر چیزهای بی‌ارزش با گریه خوابیده.
آدم‌های موفق توی این دنیا زیاد اومدند و رفتند ولی خب چه از چشم ما پنهون مونده باشه چه نمونده باشه باید قبول کنیم که اون‌ها هم سهم خودشون رو از عقاید مضحک، ریسک‌های بی‌ سرانجام، کارهای ناتمام، آرزوهای نرسیده، انحرافات اخلاقی یا جنسی و. داشته‌اند.
بازیکن‌های فوتبال مشهوری هستند که بر این باور هستند فلان لباس زیرشان برایشان خوش‌شانسی می‌آورد. بازیگران مشهوری هستند که بعد از سال‌ها افشا می‌شود که چه انحرافات اخلاقی یا جنسی داشته‌اند و افراد موفقی همانند استیو جابز اگرچه زیبا سخن می‌گویند و مورد احترام طیف وسیعی از مردمان جهان هستند اگه به زندگی خصوصیاشن نگاه کنیم تصمیم‌هایی اشتباه و ناپسندی توی کارنامه‌ آن‌ها می‌بینیم.
حالا این وسط شاید به خوبیه همسن‌ و سال هامون عمل نکرده باشیم ولی خب نباید ترس از نتونستن یا کم‌باوری خود باعث بشه که جا بزنیم ریسک نکنیم و یا اینکه خودمون رو از لذت‌ها محروم کنیم. با شکست خوردن و مواجه شدن با کمبودهای خود تازه با ابتدا یا میانه‌ راه خیلی از افراد موفق برابری می‌کنیم پس هیچ جای ناامیدی و پا پس کشیدن نیست. 
ما همه شبیه به هم هستیم خیلی از مسائل زندگی رو خارج از محیط دانشگاهی زیر سبیلی رد کردیم. همه کمبودهایی نسبت به دیگران داریم ولی کفه ترازو جوری نیست که این کمبودها ما رو بالا نگه داشته باشند و نتونیم پامون رو به زمین آرزوها برسونیم.
واژه نمی‌تونم رو دور بریزید و ریسک کنید هیچ چیز از دست نمیدید. اجازه ندید زمانی برسه که بگید ای کاش برمی‌گشتم عقب و خودم رو بیشتر دوست می‌داشتم؛ فلان ریسک رو می‌کردم؛ چرا الکی خودم رو محدود کردم و . 
خلاصه به اندازه رویاهاتون قدم بردارید. 

جدید

تصور اینکه هنوز وقت هست، هنوز برای شروع کاری دیر نشده و می‌شه به اهداف دست یافت مثل یک شمشیر دو لبه می‌مونه می‌تونه باعث ایجاد انگیزش و پیشبرد اهداف بشه و هم اگه این تصور حتی به صورت ناخود‌اگاه سرمشق زندگی قرار بگیره باعث راکد شدن فعالیت‌ها می‌شه. 
واقعیت اینه با وجود اینکه ماهی رو هر زمان از آب بگیری تازه هست باید تا قبل از اینکه از گشنگی بمیری ماهی رو از آب بگیری.
واقعیت اینه که مرگ خیلی به ما نزدیکه و هر روزه به ما این موضوع یادآوری می‌شه ولی به دلیل سن جوانی که داریم فراموشش می‌کنیم؛ انگار بخشی از مغز از نوک پا تا دندان مسلح به مقابله با این حقیقت می‌پردازد. . اگه نتونیم به اندازه کافی زندگی کنیم توی سن 50 سالگی احتمالاً یه پتک تو سرمون می‌خوره و حقیقت نزدیک بودن پایان عمر (به جز در محدود مواردی) نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب می‌شه. بنظرم ملموس‌تر از اینکه هر روز تصور کنیم که امروز آخرین روز زندگیمونه اینه که هر روز تصور کنیم که فردا امتحان داریم و آخر هفته‌ها یا هر تعطیلات از پیش تعیین شده مثل روزی باشه که با موفقیت آزمون خودمون رو دادیم حتی اگه این تعطیلات ساعاتی مشخصی از شبانه روز باشه. 
اینکه به خود یادآوری کنیم که فردا امتحان داریم و این امر رو باور داشته باشیم باعث می‌شه که کمتر در فضای مجازی وقت صرف بشه و با جدیت بیشتر یه کارهای خودمون بپردازیم. 

امروز تو راه برگشت خوابگاه خواستم که ذهنم آزاد باشه دیگه گفتم اگه قرار بود یه اسم انگلیسی انتخاب کنم چی خوبه؟ بنظرم لانسلوت ‌‌با مسما باشه ولی همونطور که ملت امیرحسین رو حوصلشون نمیشه و به امیر خلاصه می‌کنند احتمالا اون هم به لانس خلاصه کنند. ولی خب اگه دوست دختر می‌گرفتم بهش می‌گفتم این تنبل بازیا در نیار کامل بگو لانسلوت راستی متروهای اونجا دستفروش داره؟ خصوصاً اون گل فروش‌ها که بی هوا براش گل بخرم.
اگه نداشته باشه که آدم دلش تو مترو می‌گیره.
بنظرتون اگه فینال لیگ قهرمانان زمان مدرسه‌ها باشه وزیر ٱموزش پرورش‌ ن میگه مدیرها همکاری کنند برای پخش مسابقه فوتبال؟ 
اگه نه پس مسئولین اون‌ها به چی فکر می‌کنند؟

برسد به دست مردان محافظه‌کار.
یکی از دوست داشتنی‌ترین داستان‌های سلینجر بنظرم داستان فرنی و دوست پسرش لین هست.
لین به نظرم یه پسر احساسی درونگرا هستش. اون فرنی رو دوست داره ولی خیلی محافظه‌کارانه توی رابطشون پیش میره به طور آزاردهنده‌ای احساس خودش رو از صورتش پاک می‌کنه. به خیال خودش همه چیز اوکی هست فرنی اون رو دوست داره و برای گفتن دوست دارم ساده‌ی خود تعلل بیجا می‌کنه؛ غافل از اینکه فرنی توی رابطه خودشون دچار تردید شده ولی بازیگر خوبیه در واقع توی این داستان می‌بینیم که چطور هرکسی خلاف اون چیزی که تو دلش می‌گذره نشون میده.
وقتی که لین صحبت می‌کنه فرنی تمام تلاشش رو می‌کنه که تصویری از خودش نشون بده که داره با دقت گوش می‌ده و در موقعیت مشابه لین جری وانمود می‌کنه که انگار حواسش خیلی به صحبت فرنی نیستش. درست زمانی که باید اظهار نظر درستی داشته باشه یه چیز بی‌ربط و پرت و پلا می‌پرونه. 
فرنی لین رو دوست داره ولی سیگنال کافی رو از لین دریافت نمی‌کنه از یه طرف حس می‌کنه که به اندازه کافی درک نمیشه و عاشق نیست و از طرف دیگه احساس تکلف در قبال رابطه‌ای که ایجاد کرده.
و خب اگه به داستان کاری نداشته باشیم فکر می‌کنم که افراد محافظه کاری مثل لین در روابط با معشوق خودشون دچار مشکل بشند. اون‌ها سرد شدند طرف مقابل خودشون رو نمی‌بینند و انگار ترس از اظهار عواطف مداوم دارند غافل از اینکه ممکنه روزی که بیاد ببینند همه چی خراب شده و اون موقع تازه شروع کنند به عقب برگشتند که ببینند این شکاف از کجا شروع شده و هی به عقب و عقب‌تر برگردند. 
درسته که دوست داشتن خودجوشه ولی برای همیشگی بودن و حفظ طراوتش تلاش کرد خلاقیت به خرج داد و گول اعتراض نکردن‌ها رو خورد.


یه لطف مستمر کم‌کم تبدیل به وظیفه میشه به اون صورت اینکه دیگران با زیاده‌‌خواهی آزمون میخوان که اون لطف رو تکرار کنیم یا اینکه خود شخص حس میکنه اگه ترک عادت کنه گناه کرده و یا شخصیتش افت کرده و .

به عنوان یه مثال کوچیک:

دیروز میدون انقلاب یه پسر بچه ازم خواست که چیزی بخرم ازش منم گفتم که حین اینکه دنبالم میومد خیلی دوستانه گفتم که یه چیز بفروش که به کار مردم بیاد.

در واقع اکثر افرادی که ازش فال بخرند به خاطر دلسوزی و پول صدقه دادنه و تعداد محدودی هم انتظار روحیه گرفتن از فال‌های دستچین شده.

پسر بچه وقتی که صحبتم رو شنید گفت عمو یه چیز برام میخری؟

گفتم نه 

گفت به درک.

کمک به افراد بی‌بضاعت کار پسندیده‌ای هست ولی اگه درست انجام نشه گداپروری ایجاد میشه و به چشم وظیفه انتظار دارند که کمک کنید. 

بنظرم توی روابط با دیگر انسان‌ها دقت کنیم که لطفمون تبدیل به وظیفه نشه. 


حس لمس کردن آسمان زیبا نیست؟ وسوسه تجربه‌اش که من را قلقلک میده. ولی خب وقتی با خودم رو راست می‌شم می‌بینم به اندازه‌ی اینکه رویاهامو به آغوش بگیرم دستام رو باز نمی‌کنم. نمیدونم مشکل دقیقاً از کجاست شاید چندین مسئله دست به دست هم می‌دند. مثلاً به اندازه‌ای که باید تحقق رویاهامو باور ندارم و ترجیح دادم که به عنوان یه شی دکوری روی طاقچه خیال خودم برای جلوه دادن به نمای ذهنم ازشون استفاده کنم. شاید چون فکر می‌کنم که در زمان برای من صبر می‌کنه یا اینکه میشه یه شبه ره صد ساله رو رفتش.

اینکه زمان‌ها به کاری نکردن می‌گذره عذاب آوره. زندگی روی دور تندش حرکت می‌کنه و تا به خودت میای می‌بینی روز تمام شده فط آخر شب‌ها عصبی می‌شی که چطور امروز هم نتونستم اونطور که می‌خوام برنامه‌هامو پیاده‌سازی کنم. خودم بخشی از مشکلات رو می‌دونم ولی اونطور که خودم از خودم راضی باشم نمی‌تونم حلشون کنم.

مثلاً می‌دونم که تمرکز کافی روی مسئله‌ای که دارم حل می‌کنم ندارم ذهنی که مشوش شده و عمیق به مسائل نمی‌پردازه هرچند که طی این سال‌ها سعی کردم که خودم رو عادت ندم به اسکرول کردن مطالب و اگه یه مطلب طولانی رو می‌بینم دقیق بخونمش که کم‌عمق نشم ولی همچنان یک جای کار میلنگه.

خب اگه درست پیدا کرده باشمش نبود یک تایم برای آرامش برای تفریح برای نو کردن روحیه هستش. در واقع من از درس خوندنم از کدنویسی کردن خودم بسیار لذت می‌برم اما این دلیل بر این نمیشه که خودم رو از دیگر کارهایی که دوست دارم منع کنم درسته که زمانم خیلی محدود شده ولی فکر می‌کنم حذف کردن بقیه بعدهای زندگیم حداقل به شخصیت من هم‌خوانی نداره. وقتی که مرور می‌کنم اینقدریک نواخت با وظیفه‌ای دوست داشتنی دانشگاهیم می‌پردازم که یه جایی مغزم ارور میده و همه چی به بطالت می‌گذره.

هرچند ذهن من لجوجه ولی باید بپذیره که یه زمان باید برای استراحت کردن و ادامه دادن مسیر نیاز داره اون هم یه استراحت حداقل نیم روزه ولی نه به خواب سپردن یا نت گردی یه استراحت از جنس با آرامش قدم زدن، تئاتر یا سینما رفتن و . چون اگه این کار رو نکنیم با موجودی رو به رو می‌شیم که نه تفریح می‌کنه نه کار می‌کنه و فقط زمان می‌گذره.

اگه کوتاه بخوام جمع بندی کنم: اول از هرچیز باید خودباوری و ایمان به رسیدن به هدف یا نزدیک شدن بهش وجود داشته باشه ذهنیت برنده وجود داشته باشه جوری که با رخ دادن ناملایمتی‌ها پا پس نکشیم. این دید برنده باید تلاش زیادی رو به ارمغان بیاره که این تلاش با زیاد شدنش زندگی رو یک بعدی و سنگین می‌کنه جوری که رو به جلو حرکت نمی‌کنه ولی میشه با تفریح‌ها مناسب و مشخص چرخ دنده‌های ماشین زندگی رو روغن‌کاری کرد.

برای لمس آسمان باید باور داشت که میشه لمسش کرد و درست براش تلاش کرد.


این کتاب رو یکی از دوستان وبلاگ نویس خانوم فاطیما کیان معرفی کرده بودند و خب من هم ادامه راه ایشون دوباره معرفی می‌کنم :دی
 

این کتاب رو یکی از دوستان خوب وبلاگ‌نویسم بهم معرفی کرد و شد کتاب سفر من چون در مورد هر شخص چند صفحه بیشتر ننوشته من هر وقت توی جاده بودم این کتاب رو دست می‌گرفتم و می‌خوندم.
خیلی کتاب جالبیه و قصد هم ندارم هرچی ازش یاد گرفتم رو اینجا بنویسم تا ترغیب بشید خودتون بخونیدش ول گوشه‌ای ازش رو می‌نویسم:

1)  مهم‌ترین نکته‌ای که توی این کتاب وجود داشت خودباوری و عزت‌نفس در کنار از دست ندادن امید بودش. اغلب این افراد رویاپردازیشون رو محدود به دوران کودکیشون نکردند و در بزرگسالی هم می‌خواستند که بزرگ بشند و این خواستند رو با تلاش و کوشش به تحقق رسوندند.
2) برخلاف تصور خودم خیلی‌هاشون تجربه ورشکست شدند و دوباره از صفر شروع کردند رو  داشتند چیزی که شاید به چشم ما بیاد که مربوط به فیلم‌هاست یا کم پیش میاد ولی توی این کتاب درصد قابل توجهی سابقه ورشکست شدن رو داشتند.
3) ایده‌های نو داشتند که این ایده‌ها توسط خودشون به مرور زمان کامل و کامل شده یا از کشورهای پیشرفته کپی برداری کردند.
4) خیر هستند. نه به معنای گدا پروری ولی اکثراً ردپای بخشش اموال در آن‌ها دیده می‌شد که حالا یا سبب اعتقادهاشون بوده و یا اینکه خودشون در کودکی سختی زیادی کشیدند و چند مورد هم یتیم بودند.
5) اصول خودشون رو پیدا کردند و بهش پیابند بودن یکی به کار گروهی رو دوست داشت یکی کار انفرادی. یکی شریک داشت یکی می‌گفت اگه شریک خوب بود خدا برای خودش شریک می‌گرفت :D بنظرم مهم اینا که اصولی برای کار خود داشته باشید و با نظم به کارها بپردازید.
6) ریسک پذیر بودند و این دل و جرئت داشتند بود که نجاتشون داد.
از تجربه‌های این میلیاردرها می‌شه خیلی چیزها یاد گرفت ولی اگه من بیشتر بنویسم نه عمق تجربه رو انتقال دادم نه کسی راغب می‌شه کتاب رو بخونه :D
7) زندگی کارآفرین‌ها خیلی جذابه. و چند کارآفرین خانوم هم بودند که ثابت کرده بودن که جنسیت مانع کارآفرینی نمیشه.

Arwen's Vigil
The Piano Guys​


پیانو گایز معمولاً به آهنگ‌هایی که کاور کرده شناخته می‌شه ولی خب قصد دارم آهنگی رو معرفی کنم که توسط خودشون ساخته شده
پیام این آهنگ انتظار به همراه امید هستش. وقتی که آهنگ رو نواختن در داستان‌های مختلف به دنبال شخصیتی بودند که اسم آهنگ رو روش بذارند و در نهایت به Arwen ارباب حلقه‌ها رسیدند. شب زنده‌داری‌های Arwen اشاره به انتظاری هست که Arwen برای بازگشت Aragorn در شب‌ها کشیده
این آهنگ همیشه بهم آرامش داده و کمک کرده به آینده بهتر امیدوار باشم.
از جمله‌ آهنگ‌هایی هست که تو شرایط سخت گوش می‌دم و همچنین موقع رویا پردازی یادمه یه سری رفتم رو پشت و بوم دانشکده مهندسی کارشناسی گوش می‌دادم و به منظره زیر پام و بچه‌ها نگاه می‌کردم. امیدوارمبه بقیه هم آرامش هدیه کنه.


می‌دونی امیرحسینی که شب‌ها بیدار می‌مونه رو دوست ندارم.
اونی رو دوست دارم که هر روز 6 صبح بیدار می‌شه. با این حال خب همیشه نمیشه اونطور که دوست داری روحیات خودت رو حفظ کنی.
قطعاً هم ساعت 2:30 بامداد که دارم این متن رو می‌نویسم ذهنم درگیرش نبوده ولی خب فکر می‌کنم که نوشتن کمک می‌کنه فکرم از چیزهای دیگه پرت بشه:



2 سال پیش تو یه محله‌ی خیلی فقیرنشین تهران حضور داشتم و خب خیلی وضع معیشتشون دردناک بودش ولی خب یه روز چیزی دیدم که سرم سوت کشید؛ تو اون محله‌‌ی خیلی کوچیک دیدم که خونه‌ی افراد افغانی‌تبار از خونه‌ی بقیه خانواده‌ها جدا و یه مقدار پرت‌ هستش. وقتی که جویا علّت شدم اون فردی که به منطقه اشراف داشت بهم گفت که اینا چون افغانی هستند از خودشون جداشون کردند و علتش چیزی جز نژادپرستی نیست.
خیلی برام عجیب بود در واقع انتظار داشتم که تو اون محیط که سختی بی‌داد می‌کنه همدلی بیشتر باشه و از این کلیشه‌های بی‌معنی بدور باشند.
ولی خب به این مردم یاد داده نشده که باهام بودن چقدر می‌تونه اوضاع رو بهتر کنه؛ اینکه تو سختی‌ها و مشکلات با چیزهای بی‌ارزش بخوای فخر فروشی کنی ناپسند و بچّه‌گانه هستش.
بچّه‌گانه هستش که خیلی از ایرانی‌ها از عرب‌ها بدشون میاد و با خیال‌بافی خودشون رو صاحب اندیشه، فرهنگ می‌دونند و عرب‌ها رو آدم‌هایی بی‌دانش و بی‌فرهنگ این دشمنی‌های مسخره که خیلی بهت‌آور طولانی شدند.
این یه مثال کلیش هست و خب بنظرم اگه یکی می‌خواد از همه این چیزهای فرومایه بدور باشه باید یاد بگیره که از خودش شروع کنه.
چطوری از خودش شروع کنه؟
وقتی که توی دانشگاه نکته‌ی مهمی در مورد درس یا امتحان دونستی اون رو از همه قایم نکن، یاد بده به دیگران. یاد بده و اجازه بده بقیه هم در کنارت رشد کنند. دنبال این نباش که به هر قیمتی بهترین جمع باشی.  دانشگاه می‌تونه اولین جامعه کوچیک سختی باشه که توش نقش مستقل خودت رو ایفا کنی. شاید خیلی از شما تشنه بهترین شدن و ایده‌آل گرا باشید ولی خب واقعیت اینه که می‌تونید به دیگران کمک کنید و در عین حال همه پیشرفت کنید و باز هم جز بهترین‌ها شد.
ممکنه زمانی پیش بیاد که شب امتحان از شما سوالی پرسیده می‌شه و شما هم می‌دونی احتمالاً سوال امتحانیه و شخص سوال کننده رقیبته. دلت رو صاف کن و بهش پاسخ رو توضیح بده.
کم‌کم آدم یاد می‌گیره که موقعیت درسی، مالی، اجتماعی باعث این نشه که خودش رو از دیگران جدا کنه. هرچی بیشتر کمک کنه حس خوشحالی، خوشبختی بیشتری خواهی داشت هرچی بیشتر ببخشی حس خوشبختی بیشتری خواهی داشت.
و اگه قرار باشه آدم‌ها رو بر اساس موقعیت مالی، اجتماعی قالب‌بندی بشند یا اینکه میزان نزدیکی هر فرد بر اساس مقدار سوددهی در زندگی شخصی باشه یا اینکه فکر و ذکر آدم این باشه که بخواد کلاه خودشو بچسبه که باد نبره و به هر کار ناشایستی بهانه پیشرفت بشه و با نقاب زرنگی وجدان رو فریب بده تهش چه اونی که وضعش نسبی خوبه چه اونی که بده در برزخ بزرگتری گیر می‌کنند به اسم شهر، کشور یا خاورمیانه.

اگه فیلم درباره‌ی الی با بازی زیبای بازیگرهاش خصوصاْ خانوم گلشیفته فرهانی رو تماشا کرده باشید. احتمالاْ متوجه موسیقی مسحور کننده‌ی این فیلم شدید. این آهنگ آرامش بخش رو می‌تونم ساعت‌ها گوش بدم و در دنیای خودم غرق بشم بدون توجه که پشت سرم چی می‌گند. ​

دانلود موسیقی


یه نگاه کردم دیدم تا به الان موسیقی متن بازی براتون نذاشتم.
بخش قابل توجهی از موسیقی‌هایی که گوش می‌دم موسیقی متن بازی هستند. حیطه‌ی که نام هنرمندانی مثل هانس‌زیر و لورن بالفه به چشم میاد.

Yoko Shimomura

آتش گرفته همه‌جا آتش گرفته و ایستاده‌ام بر بالای خاکستر وطن ویرانه‌ام. ببین چگونه زندگی‌ها می‌سوزد و فقط نظاره‌گر آنم.
این بازی رو تازه نصب کردم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم رو سیستمم بیاد.
حسی که با شنیدن آهنگش بهم دست میده سوختن یه سرزمینه؛ درست مثل کشور خودمون که از سیل و بی‎کفایتی سوخت.
شاید حسم ناشی از ناراحتی خودم باشه. به هر حال این حس رو ازش دارم و آهنگ تسکین دهنده هست.

Lorne Balfe

خاطرات کودکی یادآور حس‌های نابی هستند. کودکان حس پاکی و معصومیت خاصی دارند. معصومیتی که شاید بعضیامون دلتنگش شده باشیم. دنیا پیچیدگی کمتری داشت. زشتی‌های انسان رو کمتر می‌دیدیم. خاطراتی که هر چقدر زمان سعی کنه از ذهن دورشون کنه نمی‌تونه از قلبمون دورترش کنه.

لفظ پیردختر یکی از لفظ‌های زشته جامعه ماست که حداقل من معادل انگلیسیش رو بلد نیستم. شاید در نگاه اوّل به نظر بیاد که این لفظ رو فقط مردها به کار ببرند تا خانوما را مورد تمسخر قرار بدن اما این لفظ بین خانوما خیلی رایجه حالا یا در خصوص معلم‌های دوران کودکی یا استاد حال حاضر دانشگاهشون از این کلمه استفاده می‌کنند.
دخترانی که که سنشون نسبت به عرف جامعه بالا رفته و هنوز ازدواج نکردند از دید دخترای دیگه اینطوری به نظر میان که از قافله عقب بودند و احتمالاً دارای ایرادی هستند وگرنه چرا همرنگ جماعت نشدند؟ اگر اون فرد دارای اخلاق تندی باشه هم اون رو پیر دختر عقده‌ای خطاب می‌کنند.
برچسب زدن و یا قضاوت کردن سلاح کارایی هست برای جامعه‌ای که خودش با خودش دشمنه. به جای اینکه همچین مواردی تحریم بشه به قول یه وبلاگ نویس ن علیه ن به نشر این تفکرهای غلط کمک می‌کنن.
می‌دونی خفه می‌کنه خفه. اونقدر این مسئله رو بزرگ می‌کنند که خود فرد هم دیگه باورش می‌شه که زندگیش با ازدواج تکمیل می‌شه در صورتی که اونم یه آپشن از آپشن‌های زندگی هست؛ اینقدری که روی زمان تشکیل خانواده دادن تاکید می‌شه روی نحوه شناخت آدم‌ها و یا چگونگی درست انتخاب کردن تاکید نمیشه در صورتی که باید در مورد دوم آموزش داده بشه. حالا که چی زود زود ازدواج کردین و زاییدین؟ واقعاً عشق رو درک کرده بودید یا هیجانات جوانی؟ نسل قبلیا که تند تند ازدواج کردند الان افسوس اهداف کنار گذاشته شده رو نمی‌خورند؟
چیزی که من می‌بینم اینه خیلی از اشخاص آرزوهای زندگی خودشون رو در آینده فرزندشون جست و جو می‌کنند در صورتی که اون یه شخص مستقله.
می‌دونید تا یه جایی که این مسائل باعث تحرک شخص بشه و به خودش بیشتر اهمیت بده خوبه ولی از یه جایی به بعد فقط خورد می‌کنه طرف رو.
افراد زیادی هستند که به واسطه همین فشارها و حرف مردم به دانشگاه یا رشته‌ای میرند که دوست ندارند و عمرشون رو تلف می‌کنند. یا افرادی که به امید عشق بعد از ازدواج یا تصمیم‌های عجولانه ازدواج می‌کنند.
ای‌کاش به جای این همه فضولی توی زندگی دیگران سرمون به کار خودمون باشه و به دیگران برچسب نزنیم. به جای حساس بودن روی زمان ازدواج یا دانشگاه رفتن بیشتر به این توجه داشتیم که با بالا رفتن سن اون فرزند همچنان بچه‌گانه فکر نکنه. یاد بدیم که محبت کردن رو بلد باشه و واسه زندگیش هدف داشته باشه یاد بگیره از راه سالم پول در بیاره و از خلاقیتش تو این زمینه استفاده کنه و نه وما با دانشگاه رفتن امیدوار باشیم خودش یاد می‌گیره.
فکر نمی‌کنم که کسی از تشکیل خانواده و یا در ورژن‌های پایین‌تر محبت کردن و محبت دیدن بدش بیاد. خصوصاً که تو ایران این تفکر وجود داره که فرد رابطه جنسی قبل ازدواج وجود نداشته باشه و سرکوب این نیاز منجر به افزایش فشار و گاها بداخلاقی فرد می‌شه. پس فکر می‌کنم به جای افزایش فشار بهتره فرصت بدیم خود فرد مسیر زندگیش رو به مرور جلو ببره. اجازه بدیم که بدون اینکه گوشه‌ای از مغزش درگیر حرف و یا قضاوت مردم باشه. با اعتماد به نفس کامل توی جامعه حضور داشته باشه. صد البته این اعتماد بنفس به بهتر قدم برداشتن، ریسک کردن افزایش جذابیت کمک می‌کنه و حضورش در جامعه فرصت آشنایی با اشخاص جدید رو افزایش می‌ده پس عاقلانه‌تره فرصت‌های پیش رو فرد رو در نطفه نکشیم.

راستش از وقتی که Avengers: Infinity War خیلی سر زبان‌ها افتاد من ترغیب شدم که این سری فیلم‌ها رو ببینم و از Iron man 2008 شروع به دیدن کردم و تا همین چند شب پیش که Avengers: Age of Ultron رو دیدم. البته با قهرمان‌هاش بیگانه نبودم در خصوص تور زمان دبیرستان خونده بودم و افسانه‌هاشون رو دنبال کرده بودم. هالک هم دو قسمت اختصاصیش دیده بودم.از طرفی تو بچگی که سگا بازی می‌کردم چند شخصیت‌ آشنا شده بودم مثل پلیس آهنی یا بتمن یا اصلاً مایکل جکسون :)) که اول بازی سگاشون رو بازی کرده بودم و بعد باهاشون آشنا شدم. الان نوبت (Captan America,Hawkeye,Iron Man,Vision) رسیده بود. اما خب طبیعتاً داستان هیچ کدومش رو نمی‌دونستم.
خلاصه هیچ وقت فرصتش فراهم نشده بود که کمیک ابر قهرمان‌ها رو بخونم و حالا اون آینده که قرار بود توش وقتم رو پای درس نذارم و به مثل کودکی به فیلم و بازی بسیار بذارم رسیده بود چه بهتر از شناختن کارکترهایی که قبلاً بازیشون رو می‌کردم.
بیشتر حالت سریال طولانی داشتند :)) خصوصاً اون قسمت‌ها جانبی که میساختن که بعد تو اونجرز ببینمشون.
چیزی که خیلی معرکه بود هالک بود. در واقع توی قسمت‌های اختصاصیش با یه سری ترفند‌های کامپیوتری بی‌روح مواجه بودیم ولی اینجا میمیک‌های بازیگر حضور داشت هم از لحاظ تکنولوژی منو به وجد می‌آورد و هم حس واقعی بودنش رو دوست داشتم و حتی خود شخصیتش.
هالک قهرمانیه که خودش هیچ وقت دوست نداشت که همه چیز رو ویران کنه ولی شرایط جوری براش پیش رفت که موقعی که ضربان قلبش بالا می‌ره به هیولا تبدیل بشه. تقابلی که ما انسان‌های عادی هم نمی‌تونیم به راحتی از پسش بر بیایم. یادآور اینه که بعضی مواقع که غریضه، خشم بهمون غلبه کنه همه می‌تونیم هیولا بشیم.
شاید فیلم ultron رو برای معرفی vision ساخته بودن و شاید برای پول‌آوری بیشتر ولی خب برای من این شخصیت خیلی جذاب نشد دروغ چرا فکر می‌کردم این شخصیت همونیه که تو فیلم watchmen معرفی شد(این فیلم هم هنوز ندیدم). ولی جوری که اینجا معرفی شد بیشتر حس می‌کنم آوردنش که یک یا دو قسمت دیگه بکشنش :)) ولی در عوض تو این قسمت روحیات هالک خیلی قابل لمس‌تر بود. هالکی که ناخواسته از عشقش جدا شد، برای هیولایی که هیچ وقت نمی‌خواستش. حالا یه فرصت جدید برای دوست داشتن بدست آورده. یه فرصتی که شاید هیچ وقت دیگه گیرش نیاد. چون یکی پیدا شده که با دونستن هیولای درونش همچنان دوستش داره. زیبایی که هرکسی انکارش نمی‌کنه نقطه‌های تاریکی که به هر دلیلی توی زندگیت هستن و شخص مقابلت اونا رو می‌دونه ولی همچنان دوستت داره.
هولدن کالفیلد نتونست شخصی رو پیدا کنه که باهاش از همه فرار کنند اما هالک الان این موقعیت رو توی دستاش داره. تصمیمش رو می‌گیره ولی فقط یک بار دیگه یادآوری اون هیولا اونقدر شکننده بود که نتونست خودش رو متقاعد کنه که برگرده. شاید خودکشی کرده وگرنه فرار کردنش بی‌معنیه هرجا بره بالاخره پیداش می‌کنند.
شاید برای فرد دیگه‌ای هم پیش بیاد که مثل اون به نقطه‌ی خیره بشه، از خودش بدش بیاد. دلش بخواد دل بکنه از همه چیز. باید خیلی دردناک باشه.
خیلی خوشحالم که یه بازیگر توانمند می‌تونه حس‌ و حالش رو بهمون انتقال بده. اگه علاقه‌مندید که یه دید کلی دستتون بیاد چطوری این کار صورت می‌گیره می‌تونید این 

آدم‌ها دوست دارند دروغ‌های زیبا را باور کنند.
- نترس، آمپول درد نداره.
- ایرانی‌ها از نظر هوش جز 5 کشور برتر جهان هستند.
- دوست دارم.
- حالم خوبه.
البته گاهی نه فقط به خاطر زیبایی دروغ بلکه به خاطر شخص مقابل دوست دارند که دروغ‌ها رو باور کنند. حالا عالم و آدم بیایند و بگویند که داری دروغ می‌شنوی ولی دل دستش رو روی گوش‌های مغز می‌ذاره که چیزی نشنوه.
چه فریبنده هستند دروغ‌هایی که آدم به خودش می‌گوید. فکر می‌کنی که کسی جانشنین تو نخواهد شد ولی واقعیت امر این است که بسیاری از انسان‌ها می‌تونند جانشینی برای هرکسی پیدا کنند فقط بهشون زمان کافی بده.

هرچند وقت یه بار که پام به یه سری کانال‌‌های خبری باز می‌شه و اخبار کشور رو می‌خونم بی‌اختیار همینطور اسکرول می‌کنم و بیشتر می‌خونم. از کلی حوادث  دیگه خبردار می‌شم که اطلاع نداشتم و همشون هم ناراحت کننده هست. اینقدر این مسئله اسکرول کردن ادامه پیدا می‌کنه تا خبرهای قبلی مرور بشند و یا خودشون یه سری چیزها رو یادآوری می‌کنند.
برای بلاهای طبیعی (که اونم از به خاطر خودمون تبدیل به فاجعه شدن) کمتر ناراحت می‌شم ولی برای خیلی از مسائل دیگه کشور عمیقاً دلگیر می‌شوم. 
قبلاً به بهبود اوضاع امید داشتم ولی متاسافنه هرچی نگاه می‌کنم نمی‌تونم مثل قبل امیدوار باشم.
شاید برای اهداف خودم و مسیری که دوست دارم طی کنم بتونم خودم رو جمع کنم و در راستاش قدم بردارم ولی شبیه این میمونه که توی یه طبقه از یه کشتی در حال غرق، در حال تلاش برای غرق نشدن باشم. شاید بتونم توی اون کابین خودم رو روی آب نگاه دارم ولی حس نمی‌کنم که این کافی باشه. یا باید بشه از کشتی فرار کرد و سعی کرد توی دریای خطرناک زنده موند یا اینکه به طرز معجزه آسایی کشتی رو نجات داد.
حتی اگه بتونم از طبقه‌ای که هستم با بالایی برم چیزی جز اندکی زمان بدست نیاوردم.

پریروز صبح ساعت 5:30 صبح برای شنا از خونه خارج شدم. وقتی پاهام شن‌های ساحل رو لمس می‌کرد هوا گرگ و میش بود و من هنوز گیج خواب بودم. عده‌ای شنای شبانگاهی خودشون رو به پایان رسونده بودن و به خانواده‌هاشون که لب ساحل نشسته بودن ملحق می‌شدن که به خانه‌هاشون برگردند. تقریباً یک سالی می‌شد که به دریا نرفته بودم آب خیلی سرد بود و همچنین باد سردی می‌وزید. دریا هم مثل دخترهایی که قهر کرده باشند با موج‌های بلندش می‌گفت این همه مدت نیومدی حالا هم برگرد. به غرق شدن فکر می‌کردم تا به الان دو مرتبه نزدیک بوده که غرق شم یه مقدار مرگ دلخراشی بنظر می‌رسه ولی خب همینطوری جلو می‌رفتم و به موج‌ها بی‌توجه بودم. جلوتر از من یه خانوم بود نمی‌دونم چرا نگران غرق شدن اون هم شدم. اگه خدایی نکرده اتفاقی براش می‌افتاد نجات دادنش خیلی سخت بود چون وقتی آدما با لباس به دریا می‌رند سنگین‌تر میشند. شاید چیزی برای از دست دادن نداشت یا شاید هم دست‌ شنای خیلی خوبی داشت.
انقدر موج بود که کسی شنا نمی‌کرد. چندتا پسر بودند که روی کول هم می‌رفتند و وقتی موج بزرگی میومد به سمتش شیرجه می‌زدن. وقتی که دیگه فردی رو به روم نبود روی آب دراز کشیدم بجای خیره شدن به آسمون چشمام رو بستم و گذاشتم شناور باقی بمونم. به خاطر موج اینطوری بود که احساس می‌کردی یه دفعه به پایین کشیده می‌شی و بعد رها می‌شی.
سرما بهم غلبه کرد وکنار ساحل مشغول قدم زدن شدم تا نور آفتاب تنم رو خشک کنه کنار ساحل که قدم می‌زدم، ساحل 15 سال پیش رو مرور می‌کردم دیگه خبری از گوش‌ماهی‌ها نبود البته هنوز صدف هست. یه صدف که نمی‌دونم از کجا رگه‌های صورتی روش نقش بسته بود یادگاری برداشتم.

الان 2 روزه که بازی کامپیوتریم به دلایل نامعلومی خراب شده و بالا نمیاد و منم هرچی بازی رو پاک و نصب میکنم فایده نداره. حوصله هم ندارم ویندوز عوض کنم.
و در آخرین حرکت نمی‌دونم کی و چه موقع دستم به چه دکمه‌ای خورده ولی یه دفعه دیدم rosseta stone بعد از چند ماه اجرا شده. قشنگ لپ‌تاپم داره در نقش motivator عمل می‌کنه.
دوست عزیز چندین و چند ساله‌ام. می‌دونم نگرانی، خودم هم نگرانم دیگر اطرافیانم هم نگرانند :)) به هر حال قدردانی می‎کنم و تشکر می‌کنم بابت تمام این سال‌هایی که بیشتر از هر انسان دیگه کنارم بودی. از لحظه‌های تلخ و شیرینی که کنارم بودی و با دوربینت ثبت کردی تا موسیقی‌هایی که با هم گوش دادیم و فیلم‌هایی که با هم دیدیم فکر می‌کنم تو بیشتر از هر انسان دیگه اشک‌ها و لبخند‌های و سردگمی‌های منو طی 5 سال اخیر دیده باشی.
خب رفیق نگران نباش من فقط نیاز دارم درایو هام رو پاک‌سازی کنم و حالا دیگه تهش شاید سیستم عامل عوض کردم. 

متاسفانه تا الان نتونستم وارد بازار کار بشم و هرچی هم تا حالا درآمد داشتم از راه تدریس خصوص و یا انجام‌ دورکاری بوده که با آدم‌های زیادی در ارتباط نباشم. این تابستون بنا به وضعیت تمام شدن دانشگاهم و فشار مالی دوست داشتم هر خورده کاری پیدا میشه انجام بدم و اتفاقا یه پیشنهاد کاری هم بهم رسید و متاسافنه صحبت‌هایی در خصوص بی‌احترامی که افراد بالا دستی به آدم می‌کنند رو هنوز کار شروع نشده لمس کردم.
نمی‌دونم دلیل این رفتارها چی هست.
اینکه خودشون دوست داشتن تحصیلاتشون رو ادامه بدند ولی نتونستند.
چون تحصیلات فرد مقابلشون بالاتره و می‌خوان حس اون بالا دست بودنشون حفظ بشه اصطلاحاً سعی می‌کنند گربه رو دم حجله بکشند.
می‌خوان بگند اینکه چند سال زحمت کشیدیم و درس خوندیم کشک بوده و هیچی حالیمون نیست.
مشخصاً خودمم می‌دونم پخی نیستم ولی با این حال 7 سال یه رشته درس خوندم و از رو باد معده نظر ندادم که قرار باشه نظرم به سخره گرفته بشه.
دیروز هیچ جوابی ندادم و اون فرد رو رها کردم اما هم از یه طرف چون اون فرد آشنا هست و چند میلیون سرمایه گذاری کرده دوست ندارم که یه دفعه 2 میلیون به خاطر رفتار نابه‌جاش ضرر کنه. از یه طرف دیگه هم به پول کاری که پیشنهاد شده نیاز دارم.
چند وقت پیش یکی از آشناهامون که تو یه نهاد دولتی کار می‌کرد از همین کج‌فهمی‌های بالا دستی‌ها می‌گفت از اختصاص ندادن بودجه برای تجهیزات ضروری گرفته تا صحبت‌های مسخره‌ای که گواه بی‌سوادی و لیاقت صندلیشون رو نداشتن هست.
می‌گفتش که با این آدما باید مثل خودشون رفتار کرد.
از همکارش برام تعریف کرد که رفته بود چندین صفحه صفر و یک چاپ کرده بود و با ژست طلبکارانه رفته بود اتاق مدیر مربوطه و گفته بود:
شما می‌دونی این‌ها چیه؟
نه شما واقعاً می‌دونی چرا اینا اینطوری شدن؟
اون مدیر هم حاج و واج مونده بود و می‌گفته نه آقای فلانی نمی‌دونم اینا چی هستن.
بعدش هم اون مهندس شروع کرده بود از بغرنج بودن وضعیت و اینکه این اطلاعات که چاپ کرده گواه صحبت‌هاش هست.
با همین شیوه ساده و جرئتی که به خرج داده بود کلی بودجه رو از اون مدیر می‌گیره و تجهیزات رو به روز می‌کنه.

احتمالا شما هم تو زندگیتون تا حالا منتظر یه نشونه برای حرکت به سمت چیزی که می‌خواید بودید یا اینکه خبری از جانب غیب بهتون بیاد که شما راهنمایی کنه که چطور بهتر قدم بردارید. معمولاً وقتی که آدم‌ها در تنگنا قرار بگیرند این حس نیاز بیشتر سراغشون میاد. ذهن آدم‌ یه مقدار تنبله و علاقه نداره که خودش رو درگیر تحلیل‌های پیچیده بکنه و گاهی هم می‌دونه که تصمیمش اشتباه یا پر ریسک هست امّا احساسش می‌خواد که این کار رو انجام بده. پس چی بهتر از این که یه نشونه برای تصمیم‌گیری یا تاییدیه از عالم غیب برای خودش اتخاذ کنه؟
واقعیت امر اینه که سیستم دنیا در قبال احساس شما خیلی خشک‌تر و ظالمانه‌تر از اون دخترهای زیبا و مغروری که کلی عاشق و دلباخته دارند عمل می‌کنه.  اینطوری نیست که حتماً دعایی برآورده بشه یا اینکه چون سیاه‌چاله‌ای رو به روی شما قرار داره و شما به خدای خود احساس نزدیکی می‌کنید به درونش بلعیده نمی‌شید گاهی به ظالمانه‌ترین حالت ممکنه به سمتش کشیده می‌شید و دیگه حتی درد‌هاتون هم نمی‌تونه به طور واضح از اون سیاه‌چاله خارج بشه و شاید فقط آثارش مشاهده بشه؛ تا به الان عملکرد این دنیا را به این صورت یافتم. امیدوارم که دنیای دیگری هم منتظر ما باشه که به میل بقا پاسخ داده بشه و عدالت در خصوص برخی افراد فراتر از دنیای سینمایی حاضر اعمال بشه و در نهایت افرادی که برای جلب رضایت محبوب خودشون (خدا) تلاش کردن با توجه به عملکردشون پاسخی دریافت کنند.
ولی خب چیزی که الان در اختیار ماست این دنیا هست و باید از زمانی محدودی که در اختیارمون هست استفاده کنیم. به کاری بپردازیم که بهش علاقه داریم و براش نه یک بار بلکه بارها تلاش کنیم. ریسک‌پذیر باشیم و مسئولیت‌ ریسک‌ها رو هم بپذیریم، اگه جواب نداد ریسکی بوده که به ثمر ننشسته خودتون رو توی حلقه فال یا استخاره گرفتن نندازید چون بهش اعتیاد پیدا می‌کنید و اینطوری می‌شه که اون شعر‌ها یا آیه‌ها رو با توجه به فکر خودتون تفسیر می‌کنید و خیلی موارد اصل هدف اون شعر و آیه فراموش می‌شه. حقیقت امر اینه که در خیلی از موارد راه حل مشکلات ما افراد اونقدر بزرگ نیست که با م گرفتن از افراد درست پیدا نشه.
هنگام سختی‌ها از گفتن چرا من؟ بپرهیزیم. چرایی من یا شما رخداد پیش آمده رو تغییر نمیده سختی‌ هست که پیش اومده؛ مهم اینه که توانایی مقابله با اون سختی رو پیدا کنیم و فراموش نکنیم اتحاد قدرت هست.
-----------
کسی به صدای یک مرده گوش نمی‌ده.
===============================================
وقتی که این سطر‌ها رو مینوشتم بنظرم خیلی ظالمانه بود و با خودم می‌گفتم شاید بعضی افراد تا به الان نشونه یا معجزه توی زندگیشون دیده باشند و با حرفام موافق نباشند. خب اگه قرار بود دستور العمل مشخصی داشته باشه که دیگه اسمش معجزه نمی‌ذاشتن و اینکه بعضی افراد اینقدر انتظار این اتفاقات رو می‌کشند که حتی اگر روزی هم رخ بده؛ نمی‌بیننش و ساده‌ترین اتفاقات رو جور دیگه‌ای تفسیر می‌کنند که نشونه‌ای برای دل و یا تصمیم خودشون نمایش داده بشه.

شاید درست نباشه که برای نوشتن آهنگ‌های لودویکوی عزیز اینقدر عجولانه قدم بردارم و شاید سال‌های آتی با قلمی که شاید پخته‌تر باشه بنویسم. البته که اون این متن‌ها رو احتمالاً هیچ وقت نمی‌خونه :( امیدوارم تا عمری برای من هست باعث شنیده شدن بیشتر کارهاش باشم. البته که به زندگی شنونده رنگ می‌بخشه.
آهنگ Life یکی از آهنگ‌هایی او هست که هیچ وقت از تازگیش کم نمی‌شه؛ البته برای من اغلب آهنگ‌هاش به این صورت هست ولی خب حس می‌کنم این آهنگ برای عموم مردم هم اینطوری باشه :))
Ludovico Enaudi

برای من ابتدای آهنگ مثل یه آب بازی تابستونی می‌مونه. یادآور شادی‌های شیرین کودکانه هستش. پس از اون قدم به قدم به سمت دنیای بزرگترها قدم بر‌می‌داریم و حین آموختن از تجربه‌های نو لذت می‌بریم. البته که مسئولیت‌های انسان به طور صعوی افزایش پیدا می‌کنه. یه مقدار زندگی سرعت می‌گیره، یاد می‌گیریم بهتر از زمان استفاده کنیم و ارزش خیلی از چیزها رو بهتر می‌دونیم. وسط‌های آهنگ مثل زمانی هست که آدم به بلوغ کامل فکری رسیده باشه و پر از دغدغه باشه حتی دیگه اون نفس‌گیری که در زمان 1:42 رخ می‌داد الان با همراه با دغدغه‌های فکری بیشتری همراه هست نه زندگی از سرعت خودش کم می‌کنه و نه از دغدغه‌های انسان کم می‌شه. اوج زندگی انسان در پویا بودنشه در این حالته که زیبا، زنده و با شکوه هست. در پایان دوباره اون ندای کودکی برای ما نواخته می‌شه که قشنگی‌های و طعم شیرین کودک بودن را از یاد نبریم. (شاید هم منظورش مرگ و شروعی دوباره باشه)

متن زیر در خصوص یه سکانس زیبا از فیلم Good Will Hunting هست اگه دوست ندارید spoil بشه نخونید.

Sean از اولین روزی که همسرش رو دیده می‌گه، روزی که یه مسابقه بزرگ بیسبال بوده و برای تهیه بلیطش با دوستاش یه روز توی خیابون‌ها خوابیده بوده. از هیجان بازی و اتفاقات کم‌نظیرش می‌گه جوری تعریف می‌کنه انگار خودش یکی از بازیکن‌ها بوده ولی بعد یه دفعه بنگ، به Will می‌گه که در اون لحظات توی استادیوم نبوده و با دختر مورد علاقش توی بار نشسته بوده.

Will باورش نمی‌شه که فقط برای یه دختر از اون بازی تاریخی دست کشیده باشه. براش قابل درک نیست. چون عشق رو تجربه نکرده و فراتر از کتاب و متن‌ها چیزی ندیده.

اما Sean می‌گه اون دختر مسحور کننده بود، و پشیمون نیست از اینکه 20 سال پیش دیدتش و 18 سالی که باهاش ازدواج کرده یا 6 سالی که به خاطر مریضی همسرش کار رو ول کرده.

او پذیرفته که زندگی با خسران همراهه نه شکایتی داره که بگه چرا من و نه اینکه از انتخاب‌ها پشیمون باشه. در زندگیش عشق رو انتخاب کرده. 20 سال تمام عشق رو در خوشی‌ها و ناراحتی‌ها تجربه کرده. چه چیز زیباتر از این؟


عکس زیر یکی از عکس‌های مورد علاقمه که بهم یادآوری می‌کنه که آدما وقتی روحشون زخمی هست نباید خودشون رو وارد رابطه عاطفی جدیدی بکنند.
دوست داشتن و دوست داشته شدن جذابه و کلی انرژی مثبت به آدم تزریق می‌کنه که حالش رو بهبود می‌ده ولی پیدا کردن فرد مناسب خیلی آسون نیست و جدا از اون مسئله برای اینکه یه رابطه به روند سالم و مفید خودش ادامه بده باید توانایی این رو داشته باشیم که از پس مسئولیت‌های خودمون بر بیایم و در این مسیر داشتن یه فکر سالم نقش اساسی ایفا می‌کنه.
اگه فقط با این دید بریم که جلو اضافه کردن یه فرد جدید باعث می‌شه که چاله چوله‌های زندگیمون پر بشه احتمال زیاد به مقصد دلخواه نمی‌رسیم و بدتر از اون اینه که فرد مقابل فدای خواسته‌های خودخواهانه و تصمیم اشتباه ما شده.
چه بسا که حتی در تشخیص فرد مناسب هم دچار اشتباه بشیم و به خودمون یا طرف مقابل لطمه‌ وارد کنیم. پس باید فراتر از زمانی که برای پیدا کردن فرد مناسب زندگیمون صرف می‌کنیم روی خودمون سرمایه گذاری کنیم. اینکه از زندگی چی می‌خوایم چطور خودمون رو از لحاظ روانی، جسمی سالم نگه‌داریم. جوری که خودمون رو دوست داشته باشیم و اعتماد بنفس اینکه مسئولیت‌های جدید رو پذیرا هستیم بدست بیاریم.
بعد از اون هست که زندگیمون رنگ کافی به خودش گرفته و قابلیت پذیرفتن فرد جدید رو به خودش پیدا می‌کنه. انتخابمون بهتر صورت می‌گیره و دیگه به اون رابطه به چشم درمان دردها یا هدف نهایی زندگی نگاه نمی‌‌کنیم. اون موقع هست که اون رابطه سد اهداف پیشین زندگی نمی‌شه و حتی می‌تونه به پیشبردشون کمک کنه؛ درسته که در حالاتی هم ممکنه به خاطر مشکلات استقلال پیدا کردن و بار اضافی مسئولیت‌ها به زمان رسیدن به اهداف پیشینمون اضافه کنه ولی مثل این میمونه که یه جاده طولانی‌تر رو انتخاب کرده باشی که از مسیرش لذت بیشتری می‌بری و همزمان به هدف‌های دیگه هم رسید.

داستان آهنگ Whiskey In The Jar به قرن 17 میلادی نسبت داده می‌شه. با این وجود گروه The Dubliners این آهنگ فولک ایرلندی رو در سال 1967 به زیبایی اجرا کردن. داستان این آهنگ در خصوص یک راهزن هست که معشوقه‌اش (یا همسرش) بهش خیانت می‌کنه. و در مجموعه سبک زندگی این فرد رو نشون می‌ده که با غارت، می‌گساری و دیگر خوشگذارنی‌ها می‌گذره :دی

این آهنگ ریتم شادی داره و معروف‌ترین قسمتش عبارات زیر هست:

musha ring dumma do damma da

whack for the daddy 'ol

whack for the daddy 'ol

there's whiskey in the jar

دو خط اول امروزه معنی خاصی نداره حالا شاید 400 سال پیش داشته :)) . به هر حال فکر می‌کنم که این 3 خط اول بیانگر سرخوشی راوی داستان از پولی که یده و اشتیاق به خرج کردن اون از طریق وقت گذرونی می و معشوقه القا می‌کنه. و بعدشم می‌گه که ویسکی‌ها تو شیشه هستند. فکر می‌کنم اگه یه آدم مست و سرخوش رو در نظر بگیرید که داره پول‌هاشو خرج می‌کنه این چند خط قابل لمس‌تر باشه.

این آهنگ توسط گروه راک Thin Lizzy به سبک خودشون باز خونی می‌شه و پس از اون گروه  Metallica این آهنگ رو به صورت سنگین‌تری بازخوانی می‌کنه و موفق می‌شه جایزه گرمی رو بدست بیاره.

دانلود نسخه The Dubliners

دانلود نسخه Thin Lizzy

دانلود نسخه Metallica

 

خب دیگه بهتره از این بدآموزی‌ها دست بکشیم :)) و گوش‌هامون رو با جریان مقدس موسیقی‌ بیکلام و آرمش بخش این کشور شست‌شو بدیم.

موسیقی The dear irish boy یک موسیقی با نسخه‌های متفاوته، که از بین اون نسخه‌های من نسخه‌ی بیکلامی که توسط Séamus Tansey با فلوت ایرلندی نواخته شده را خیلی دوست داشتم. این موسیقی علاوه بر صدای دلنشین سازش ملودی و ریتم آرومی داره پیشنهاد می‌کنم که گوش بدید.

دانلود نسخه بیکلام The dear irish boy (فلوت نوازی Séamus Tansey)

 

اگه علاقه به موسیقی فولک کشورهایی نظیر اسکاتلند، ایرلند و دیگر کشورها نزدیک به این کشورها دارید. گروه‌ Celtic Woman پیشنهاد می‌کنم. همچنین تک آهنگ May it be از Enya که در فیلم ارباب حلقه‎ها شنیدیم پیشنهاد می‌شه.


از 13 سالگی تا به الان که 25 سالمه افسردگی رو به دلایل مختلفی تجربه کردم. هیچ‌وقت دارو مصرف نکردم هیچ وقت پیش روانشناسی نرفتم و یا سیگار و مشروب امتحان نکردم و اینکه هنوز هم نمی‌دونم کی افسرده می‌شم. در واقع خیلی از، مواردی که برای افسردگی مطرح می‌شه جزئی از لایف استایل من شده و توی این نقطه‌ای که هستم این چیزا رو بد نمی‌بینم و سعی کردم که روند عادی زندگیم مختل نشه.
اگه قرار باشه به کسی کمک کنم با حوصله براش وقت می‌ذارم ولی اگه به معاشرت‌های روزمره باشه برام صحبت کردن واقعاً سخته. خیلی وقت‌ها می‌بینم که بهم پیام داده شده ولی دوست ندارم حتی پیام‌ها رو باز کنم که بخونم.
باعث رنجیده شدن دوستای اندکم می‌شم هرچند وقت یه بار خودم رو مجبور می‌کنم که باهاشون صحبت کنم، با این وجود همیشه صحبت کردن‌ها خوب پیش نمی‌ره.
اگه یه مدت با فردی صحبت نکنم سختم میشه که بهش پیام بدم. با این وجود حضور توی جمع‌ها رو دوست دارم نه اینکه مجلس به دست بگیرم بیشتر حضور داشته باشم.
موسیقی خیلی بهم کمک می‌کنه. وقت‌هایی که از last fm استفاده می‌کردم در یک سال میانگین روزی 60 ترک گوش می‌دادم.
یاد گرفتن چیزهای نو حالم رو بهتر می‌کنه فتوشاپ، یادگیری زبان، ادیت فیلم و . چیزهایی بودن که چند سال اخیر حالم رو بهتر کردن.
موسیقی معمولاً بی‌کلام گوش دادم و بهم آرامش داده. جدا از اون رمان خوندن هم بهم کمک کرده البته مثل آهنگ گوش دادن به کتاب خوندن مشغول نیستم.
آشپزی هم لطف خودش رو داره دوست دارم که خلاقیت به خرج بدم و مزه‌ها رو با هم قاتی کنم این مسئله کمک می‌کنه که اشتهام هم برگرده وگرنه اگه غذا خوردن خانوادگی نباشه زیاد پیش میاد چیزی نخورم. (اضافه وزن زیادم به خاطر اینه هیچ تحرکی ندارم و چند ماه تو خونه می‌تونم بمونم)
شطرنج به من خیلی کمک کرد که فکرمو متمرکز کنم می‌تونم ساعت‌ها به یه موضوع خاص وقت بگذرونم بدون اینکه به چیز اضافه‌ای فکر کنم.
خیلی از ناراضی بودن خودم به این خاطر بود که خیلی ایده‌آل گرا بودم الان که با خودم کنار اومدم پُخی نیستم راحت‌تر مسائل رو می‌پذیرم در واقع سعی کردم از ایده‌آل گرایی خودم رو کاهش بدم.
خیلی نسبت به انجام کارها بی‌حوصله هستم به همین علت از اپلیکشن‌های گوشی استفاده می‌کنم که ماشین‌وار بهم بگه چه کاری رو انجام بدم و منم انجامشون می‌دم. (همیشه جوابگو نیست ولی بیشتر وقت‌ها که می‌نویسم بهش پایبندم.)

من در این سطح زندگی خودم رو پذیرفتم و احساس بدی نسبت به چیزی که افسردگی می‌نامنش ندارم فقط برای چیزهایی که زندگیم رو مختل می‌کنه سعی کردم راه‌حلی دست و پا کنم و خوب جواب داده. 
به تنهایی خودم خورده نمی‌گیرم باهاش اوکی هستم فقط وقتی که به سکوتم اعتراض می‌شه و می‌خوان تغییرم بدن حالم بد می‌شه. خانواده تو این حال بد کردن خیلی توانمند هستن. از خیلی جهات متوجه مشکلاتم نیستن و انتظارتشون آزارم می‌ده.
شاید فقط فقدان رویابینی دوران کودکیم حس کنم. چون بچه که بودم شب‌ها زیاد داستان سرایی می‌کردم الان خیلی حوصلش رو ندارم.
صادقانه همچنان مشکلات هست که آزارم می‌دند. و هیچ راه حلی براشون ندارم ولی خصوصی هستند دوست ندارم اینجا عنوان کنم.

امیدوارم راه‌کارهایم به کار بقیه بیاد.


Dead poets society

1989

 

می‌شنوی؟ صدای لحظه‌ها را می‌شنوی؟ بازدم نفس‌های مرگ بر گردنت سنگینی نمی‌کند؟ مو به تن من که سیخ می‌شود. هر کسی پیمانه‌ای دارد که مرگ در حال نوشیدن آن است. بله ما در حال تمام شدن هستیم و خود باید تصمیم بگیریم که چه از این دنیا می‌خواهیم. طریقه‌ی راه رفتن در مسیر زندگی آنقدرا هم مهم نیست. مهم اینه که از مسیر لذت ببری. ممکن است زمین بخوری یا پرچم موفقیت را به اهتزاز در بیاوری. میزان نحوه تلاش شما برای آرزوها و قدری شانس است. به هر حال به یاد بسپارید که شما را با قضاوت دیگران در قبر نمی‌گذارند. شما نمی‌توانید با مرگ برقصید امّا اگر مایل به ادامه مسیر نیستید می‌توانید با ظرفی که با کارهای‌ بیهوده، دنبال نکردن آرزوها و ریسک‌های نکرده تزیین شده است! شام میل کنید!

از نظر من متن بالا بیانگر پیام فیلم هستش. در خصوص فیلم می‌تونم بگم که فیلم‌نامه‌ی قشنگی داره و اگر از نعمت یک معلم ادبیات خوب در دبیرستان بهرمند شده باشید این فیلم می‌تونه خاطرات اون دوران رو برای شما زنده کنه. بازی بازیگرها خیلی چنگی به دل نمی‌زنه بیشتر اتفاقات توی فیلم و دیالوگ‌های قشنگش هست که آدم رو پای فیلم میخکوب می‌کنه.

2تا از دیالوگ‌هایی که از فیلم خیلی دوست داشتم: 

 

"We don't read and write poetry because it's cute. We read and write poetry because we are members of the human race, and the human race is filled with passion. Medicine, law, business, engineering, these are noble pursuits and necessary to sustain life. But poetry, beauty, romance, love, these are what we stay alive for."

 

 

So avoid using the word 'very' because it's lazy. A man is not very tired, he is exhausted. Don't use very sad, use morose. Language was invented for one reason, boys - to woo women - and, in that endeavor, laziness will not do.

 


My left foot

1989

 

این فیلم جمله‌ی پا پس نکش را به زیبایی تصویر می‌کشد. Christy Brown با پای چپ خود نقاشی می‌کند، می‌نویسد و سعی می‌کند استقلال خود را تا آنجا که می‌تواند حفظ کند. Daniel Day-Lewis نیز برای کسب این مهارت‌ها 8 هفته در یک کلینیک آموزش دیده. زندگی را از چشم Christy می‌ببیند و تا پایان فیلم‌برداری فیلم حاضر نمی‌شود از شخصیت جدا شود. او حتی ویلچر خود را رها نکرد و برای فیلمبرداری باید او را با ویلچر به محیط مورد نظر انتقال می‌دادند.

توانمندی این بازیگر در ایفای نقش و حس مسئولیتش در قبال فیلمی که بازی می‌کند قابل ستایشه.

اما خود فیلم:

داستان این فیلم در سال 1932 آغاز می‌شود. جایی که Christy Brown تازه متولد شده خود را بین انبوهی از فرزندان خانواده Brown می‌یابد. او فقط قادر است که از پای چپش استفاده کنه و ما روایت زندگی او را تماشا می‌کنیم.

این فیلم احساسات انسانی، نیازهای انسان، همبستگی خانوادگی، دغدغه‌مندی مادرانه و سبک زندگی خانواده‌های ایرلندی در سال‌های 1930-1970 میلادی را به تصویر می‌کشد. این سبک از زندگی بسیار مشابه خانواده‌های ایرانی هست که در سال‌های 1330 شمسی (حدود 1950 میلادی) شکل گرفتند هست. خواهرها و برادران Christy  با تمام وجود برادرشان را حمایت می‌کنند. آن‌ها در سختی‌ها کنار هم هستند و خودخواهی در وجودشان رخنه نکرده. یکی از محدود فیلم‌هایی که به کلمه خانواده معنای زیبا می‌بخشد و مشخص می‌کند که یک خانواده چقدر می‌تونه به رشد اعضای آن کمک کند.

مادر Christy همانند خیلی از مادرهای ایرانی هست که یک تنه بار مدیریت خیلی از مسائل خانواده را به دوش می‌کشد. در کنار بازی توانمند خانم Brenda Fricker شخصیت ایثارگر خانوم  Brown قابل تقدیر است.

پدر Christy با تمام وجودش به جمله هر آنکس دندان دهد، نان دهد اعتقاد دارد و از هیچ فرصتی برای فرزندآوری نمی‌گذرد!!! و احتمالاً هم این دید داشته که وظیفه اصلی تربیت کودکان به عهده مادر خانواده است!!! اما این اهمال در وظایف و نبود دوراندیشی بیشتر در آموزش ندیدن فرد است تا نخواستن.

اگر می‌خواهیم که خانواده‌ها نشاط بیشتر و همبستگی بیشتر داشته باشند به پسران خود بیاموزید و از همسران خود بخواهید که یاد بگیرند.

در ادامه متن خطر spoil شدن فیلم وجود دارد پیشنهاد می‌شود که بعد از دیدن فیلم آن را بخوانید.

دیالوگ‌هایی که در این فیلم جالب بودند:

مادرها چیزهایی در خصوص فرزندشون می‌بینند که دیگران قادر به دیدن آن‌ نیستند.

 

.There's something in that voice that

that disturbs me

?What do you mean

Too much hope in it

 

مادر Christy امید به عشق را در فرزندش می‌بند و از لطمه خوردنش می‌ترسد. او از روحیه پسرش اطلاع دارد نیاز به عشق ورزیدن.

و بالاخره روزی که مادر Christy ازش می‌ترسد سر می‌رسد. پسرش جرئت ابراز عشق می‌کند و مخاطبش سعی محترمانه رد کرن آن دارد.

 

I love you, Eileen

 And I love you, Christy

No, I really love you

 

انسان‌ها باید خیلی مراقب رفتار خود در قبال دیگران باشند. مهربانیشان منجر به علاقه‌مندی طرف مقابل نشود.

در نهایت مادر Christy سعی می‌کند که Christy را از این بحران‌ عاطفی نجات بده.

 

 

You get more like your father every day

All hard on the outside

and putty on the inside

It's in here battles are won

Not in the pub, pretending

to be a big fella in front of the lads

Right, if you've given up, I haven't

 

می‌دونی بسیاری از آدم‌ها با تمام نقص‌هایی که دارند باز هم نیاز به عشق تو وجودشون وجود دارد. و Christy از این قاعده مستثنی نبود با وجود اینکه می‌دونست نمی‌تونه مثل خیلی از آدم‌های سالم باشه ولی پا پس نکشید و برای تشکیل خانواده خودش تلاش کرد. بر این باور بوده که برای خوشحال بودن یک زوج قرار نیست کامل باشند.

گپی در خصوص Christy

می‌دانم اگه جای او بودم چقدر برای تحقق همچین چیزی تلاش می‌کردم، حدس می‌زنم که هیچ وقت نمی‌تونستم همچین انتظاری از کسی داشته باشم ولی جرئت او را دوست داشتم. شاید هم واقعاً باید کاستی‌های همدیگه را تا جایی که می‌تونند بپذیرند، در کنار هم از پس سختی‌ها بر بیان و با هم بودن رو لمس کنند.


Failure was the scariest monster in my life I have tried to keep
myself far far away from him, but I have encountered that many times. In my studies, relationships, etc. Now I understand that there is no way to
escape from him. It’s hard to keep walking on the road of life when I feel a Goblin is on your shoulder, I can feel his weight, hear his voice which has paralyzed our hopes many times. 

You know, in these situations people can’t make a plan for their future, just want others to leave them, stay in bed for the whole day and wait to a better day that doesn't exist. they want to believe that everything will fine but they can't.

Honestly, the Goblin was on our shoulders from the first day of life and will stay to last. Goblin is fat now and has collected many golds.

Remember that Rome wasn't built in a day and accept that no one loses weight in one day even Goblins!!!  We shouldn’t feed him or share golds with him. So let’s forget him, have a little dance with our dreams and don’t allow that our dance mate sees the face of the devil. Take bake golds in the form of experience. Times never back but we can learn from the past.


فکر کنم 3-4 سال پیش بود این رو سمبل کردم.

اون زمان یکی از صحنه‌های اعدام بازی اساسین‌ کرید رو در نظر گرفته بودم و خب تا امروز هم اسم نداشت :)) دیگه گفتم اینجا می‌ذارمش یه اسمی هم براش انتخاب کنیم :D

یادم نیست به چه برنامه‌ای این رو تولید کردم. فقط هر وقت که موسیقی رو پلی می‌کنم یادم میاد موقع ساختنش چه چیزی رو تصور می‌کردم.

دیگه جوان بودیم، خام و بیکار!!!

Wild Imagination

Amirhossein

:))

 

طبل‌ها نواخته می‌شوند و یک اساسین را برای اعدام به سمت چوبه دار می‌برند. بعد اساسین‌های دیگه رو می‌دیدم که بین جمعیت خودشون رو قایم کرده بودن هر کدوم با سلاح‌های مخصوص خودشون. نگاه‌های جدی که خودشون رو دارند به سمت دار نزدیک می‌کنند. به همین منظور یه صدای ریز و سریع اضافه کردم که مثل قدم‌های اونا باشه. وقتی که اساسین رو سمت چوبه‌دار می‌برند صدای مرموز و پس از اون صدای همگانی انسان‌ها میاد که یه آوای طولانی سر می‌دهند. کشیش موعضه می‌کنه؛ در این حین اون صدای قدم‌های ریز رو قطع نکردم. بعدش یک ریتم تندتر رو اصلی قرار دادم که در این حالت بر خلاف قبلی دیگه پنهان به دار نزدیک نمی‌شند. علنا اساسین‌ها برای نجات هم کیش خودشون دارند به سمت چوبه دار نزدیک می‌شند. بعدش که برای نبردشون صدا اضافه کردم که خب نوشتن جزئیات جنگشون حوصله خواننده رو سر می‌بره. پس از اون هم فرار با اسب‌ها و جنگ روی اسب‌ها هست که با کمان و شمشیر می‌جنگند و در نهایت خودشون نجات داده و با اسب‌سواری در افق محو می‌شوند. :))

پسوردش هم AHS گذاشتم.


سربازها به خاطرات متعددشان در دوران سربازی شهره هستند. گویی زمان در آن دوره معنا ندارد و به اندازه‌ی ده‌ها سال خاطره از آن دوران در ذهن خود دارند. امّا من قرار نیست برای شما خاطره‌گویی کنم و به این بسنده می‌کنم که نگاه کلی و برداشتی که از این دوران داشتم را نقل کنم.

اولین نکته‌ای که در دوران سربازی برای من دارای اهمیت بود ساختار پادگان و نحوه آموزش بود. گویی خاطرهای قدیمی از اعماق مغزم فریاد می‌زدند که آیا ما را به یاد داری؟ با نیشخندی به من گفتند که تو از دیرباز برای اینجا آماده شده بودی امّا وقفه‌ی دانشگاه و پرورش یافتن ذهن تو مانع از این شد که ما به تصمیم خود جامع عمل بپوشانیم.

آن خاطره‌های دبستان، راهنمایی و دبیرستان درست می‌گفتند. ما سربازها را درست مانند گذشته، اول صبح، به خط می‌کردند. درود می‌فرستادیم و دقیقاً همچون زمان راهنمایی خبردار، تکبیر می‌گفتیم. سیستم آموزشی ما را برای همچین روزی آماده کرده بود همانند یک کالایی که در خط تولید کارخانه‌ای قرار گرفته باشد. محصول این کارخانه انسانیست که من بودنش از او گرفته شده است. او فرصت شناخت و پرورش استعداد خود را نمی‌یابد و با سیستم ارزش دهی صفر یا یکی بزرگ می‌شود.

برای هر مبحث یک کتاب از قبل تدوین شده بود که تنها مرجع ما محسوب می‌شد، مهم هم نبود که ما چقدر به مطالب علاقه داریم یا اصلاً در آینده چه استفاده‌ای از آن‌ها بکنیم! تاکید داشتند که ((ارتش چرا ندارد.)) و شما دانشجویان (ما را دانشجو خطاب می‌کردند.) باید تمامی مطالب، دستورات را با سر سپردگی کامل بپذیرید و اجرا کنید. "من" یا "ما" کلماتی خارج از مفهوم بودند. هر کس باید از سلسله مراتب خود اطاعت می‌کرد که در انتها به راس قدرت برسیم. هرکس فدای بالا دستی خود بشود تا سر شاخه برقرار بماند. مسئولیت پذیری در اجرای دقیق دستورات خلاصه می‌شد و خارج از چارچوب آن دستورات ما هیچ وظیفه‌ای به عهده نداشتیم. به عبارت دیگر به ما بی مسئولیتی آموزش داده می‌شد. بی مسئولیتی در قبال خود و جامعه. سرباز که بدنه اصلی ارتش است خالی از اهمیت است.

از او قدرت تصمیم‌گیری گرفته شده است. ما باید یاد بگیریم که خود تصمیم بگیریم و مسئولیت تصمیم را به عهده گرفته. برای جامعه تلاش کنیم. قدم‌های خود را در راستای بهبود مردم برداریم. این مردم هستند که دارای اهمیت والا هستند. مسئولیت تصمیم‌گیری نباید بر دوش دیگر افراد یا حتی بر رمز و رازهای غیب انداخته بشه. اگر انتخاباتی می‌خواهید شرکت کنید (در هر کجا و هر زمان) مبنای انتخاب خود را باید تصمیم عقلی خود بگذارید. اگر در زندگی می‌خواهید برای آینده تصمیمی بگیرید فال گرفتن یا استخاره گرفتن برای انجام دادن یا ندان آن کار برابر است با شانه خالی کردن از به عهده گرفتن مسئولیت پیش رو.

خلاف نحوه پرورش سیستم آموزشی کشورمان ما به افرادی نیاز داریم که در قبال خود و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند احساس مسئولیت کنند. مسئولیت زندگی خویش و تاثیراتی که بر افراد پیرامون خود می‌گذارد را به عهده گرفته و در راستای پیشرفت قدم بردارد. یک انسان مسئولیت‌پذیر، زباله در خیابان نمی‌ریزد. اگر جزئی از نهادی شود از اموال آن نهاد همچون اموال خود مراقبت می‌کند. از احساسات، شخصیت و غرور همسر خود همچون خود مراقبت می‌کند. به بهانه‌ی اینکه این کشور مملو از و پارتی‌بازی است حق دیگران را ضایع نمی‌کند. او اختلاس نمی‌کند. کمک کردن به دیگران پیش او سخت نیست.

باشد که بتوانیم انسان‌های مسئولیت‌پذیری شویم.


رفتارهای انسان در طول دوره زندگی خویش و یا حتی پس از مرگش مورد قضاوت افراد بسیاری قرار می‌گیرد. حال با گسترش فضای مجازی دایره افراد قضاوت کننده بسیار وسیع شده است. امروزه ما باید پاسخ‌گوی بسیاری از سلیقه‌ها با رنج سنی بسیار متفاوت باشیم. حتی آن نوجوان 13 ساله که از زندگی تجربه‌ی بسیار محدودی دارد به راحتی با گوشی هوشمند خود به روی مبل لم داده و تیغ انتقادات نسنجیده خود را به سمت زندگی افراد پرتاب می‌کند. در وهله‌ی اول با خود می‌گوییم خب بهترین کار نادیده گرفتن این افراد است. چرخ زندگی ما بدون نظرات این افراد هم می‌چرخد. پس بهتر از به هر چیز به اندازه‌ی ارزشش بها بدیم. یا حتی ممکن است با خود سانسوری یا نشان ندادن درونمان از گزند این انتقاد خود را مصون نگه داریم. راه حلی که ساده‌تر به نظر می‌رسد امّا در حقیقت درون آدم را راضی نگه نمی‌دارد.

حال فرض کنید که شما یک شخص معروف باشید که چشم‌های زیادی در دنیا به زندگی خصوصی شما نگاه می‌کند و با اطلاعات ناقص خود قضاوت‌های دو هزاری خود رو انجام می‌دهند. امّا اتفاق جدیدی که با رشد این جمعیت صورت گرفته این است که ما با یک دادگاه مجازی رو به رو هستیم که فقط می‌خواهد سریع قضاوت کند و حکم صادر کند. افرادی که صلاحیت قضاوت کردن نداشتن حالا قدرت حکم صادر کردن دارند. دیگر نمی‌شود با خودسانسوری از دست آن‌ها مخفی شد. و حتی دیگر نمی‌شود آن‌ها را نادیده گرفت چون این افراد می‌توانند شغل شما را ازتون سلب کنند. به شما ضرر مالی برسونند و حتی در دادگاه واقعی شما را محکوم کنند. قدرت یافتن افرادی که صلاحیتش ندارند واقعه‌ی وحشتناکی است که فضای مجازی آن را رقم زده است.

امبر هرد ناخواسته سیلی محکمی به دنیا زد که از بلکه از حماقت خود دست بردارند. (البته شک دارم همچین اتفاقی رخ بده.) او با فریب دنیا و مظلوم‌نمایی خود توانسته بود که حقیقت را دروغی غیر باور جلوه دهد. او به جنس مونث خیانت بزرگی کرد و از نظر من بزرگترین ضربه به امپراطوری جنبش Me2 تا به الان وارد کرده است.

تا پیش از این یک زن می‌توانست با سوء استفاده از جنسیت خود ادعا کند که مورد آزار یک مرد قرار گرفته است و زندگی را بر او جهنم کند. اتفاقی که گریبان‌گیر مردهای مشهور دنیا و به طور خاص  فوتبالیست‌ها شده بود. یک ادعای ساده کافی بود تا تمام خبرگزاری‌ها رو مجاب کنند که آن را پوشش دهند و تمام ن سرتاسر دنیا به حمایت از این ادعای بپردازند. پس از تبرئه شدن فوتبالیست‌ها و حتی محکوم شدن یکی از این خانوم‌های کلاه‌بردار این فکر به ذهن افراد خطور کرد که این زن‌ها کلاه‌بردارند. امّا شاید کسی فکرش هم نمی‌کرد امبر هرد تو دل برو یک هیولا زشت بیشتر نباشد.

تشکر می‌کنیم که از جانی دپ که در مقابل هجمه یک دنیا طاقت آورد. از نظر من او نمونه‌ی زنده‌ای است که فریاد می‌زند نباید با توجه به جنسیت افراد در خصوص افراد پیش‌داوری کرد. البته امید ندارم که دنیا صدای او را آنگونه که باید بشنود.


به رسم ادب سال جدید رو تبریک می‌گم :دی 

خب از خط بعدی هم توصیه می‌کنم نخونید چون حوصله‌ی پاسخ به افرادی که از خوندن متن زیر ناراحت می‌شوند ندارم. البته می‌تونید بخونید و بهم توهین کنید برای من اهمیتی نداره. 

امسال توی تبریک‌هایی که بهم گفته شده، بیشتر افراد بهم می‌گفتند که ان شاء الله سربازیت زودتر تمام شه. من متوجه نمی‌شدم که این حرفشون الان دعا هست یا نفرین به هر حال منم تشکر می‌کردم  دعای خیر برای اون‌ها. از این جهت می‌گم نفرین که تاریخ اتمام سربازی من از همین الان مشخصه و تنها راه زودتر تمام شدنش مرگ هست که با توجه به شرایط فعلی خیلی هم دور از ذهن نیست. افراد افسار گسیخته‌ای که پس از حمله به شمال به حال نیز قصد جان مردم جنوب کرده‌اند. احتمالاً برای من خبر هلاک شدنشون توی جاده ناراحت کننده نیست. 

حالا خودم همچین آدم جون دوستی نیستم و جدا از بیماری و برق گرفتگی توی محل سربازی احتمال تصادف توی مسیری که باید به سربازی برم کم نیست. همینطوریش هم نمی‌دونم چرا زنده‌ام و اضافی‌ ام ولی خب نمی‌تونم ببینم قاتلان آسوده به سفر می‌روند و بی‌تفاوت باشم.

امسال رو با آهنگ Love in the Dark شروع کردم، چند سال پیشاین آهنگ رو از شخصی دریافت کردم و خیلی ناراحتم کرد. ولی خب در سال 98 بیشترین تعداد دفعات شنیده‌ شدن از جانب من رو به خودش اختصاص داد و احتمالاً در سال 99 هم این روند ادامه خواهد داشت. 

نمی‌دونم در سال جدید چه چیزهایی در انتظارمه اصلاً بهش فکر نمی‌کنم. فقط منتظرم زمان تصمیم بگیره. با این حال تا الان سعی کردم برای دوستانم نقاب بزنم و آهنگ‌های آروم و امید بخش بفرستم :)) 

 


رفتارهای انسان در طول دوره زندگی خویش و یا حتی پس از مرگش مورد قضاوت افراد بسیاری قرار می‌گیرد. حال با گسترش فضای مجازی دایره افراد قضاوت کننده بسیار وسیع شده است. امروزه ما باید پاسخ‌گوی بسیاری از سلیقه‌ها با رنج سنی بسیار متفاوت باشیم. حتی آن نوجوان 13 ساله که از زندگی تجربه‌ی بسیار محدودی دارد به راحتی با گوشی هوشمند خود به روی مبل لم داده و تیغ انتقادات نسنجیده خود را به سمت زندگی افراد پرتاب می‌کند. در وهله‌ی اول با خود می‌گوییم خب بهترین کار نادیده گرفتن این افراد است. چرخ زندگی ما بدون نظرات این افراد هم می‌چرخد. پس بهتر از به هر چیز به اندازه‌ی ارزشش بها بدیم. یا حتی ممکن است با خود سانسوری یا نشان ندادن درونمان از گزند این انتقاد خود را مصون نگه داریم. راه حلی که ساده‌تر به نظر می‌رسد امّا در حقیقت درون آدم را راضی نگه نمی‌دارد.

حال فرض کنید که شما یک شخص معروف باشید که چشم‌های زیادی در دنیا به زندگی خصوصی شما نگاه می‌کند و با اطلاعات ناقص خود قضاوت‌های دو هزاری خود رو انجام می‌دهند. امّا اتفاق جدیدی که با رشد این جمعیت صورت گرفته این است که ما با یک دادگاه مجازی رو به رو هستیم که فقط می‌خواهد سریع قضاوت کند و حکم صادر کند. افرادی که صلاحیت قضاوت کردن نداشتن حالا قدرت حکم صادر کردن دارند. دیگر نمی‌شود با خودسانسوری از دست آن‌ها مخفی شد. و حتی دیگر نمی‌شود آن‌ها را نادیده گرفت چون این افراد می‌توانند شغل شما را ازتون سلب کنند. به شما ضرر مالی برسونند و حتی در دادگاه واقعی شما را محکوم کنند. قدرت یافتن افرادی که صلاحیتش ندارند واقعه‌ی وحشتناکی است که فضای مجازی آن را رقم زده است.

امبر هرد ناخواسته سیلی محکمی به دنیا زد که از بلکه از حماقت خود دست بردارند. (البته شک دارم همچین اتفاقی رخ بده.) او با فریب دنیا و مظلوم‌نمایی خود توانسته بود که حقیقت را دروغی غیر باور جلوه دهد. او به جنس مونث خیانت بزرگی کرد و از نظر من بزرگترین ضربه به امپراطوری جنبش Me2 تا به الان وارد کرده است.

تا پیش از این یک زن می‌توانست با سوء استفاده از جنسیت خود ادعا کند که مورد آزار یک مرد قرار گرفته است و زندگی را بر او جهنم کند. اتفاقی که گریبان‌گیر مردهای مشهور دنیا و به طور خاص  فوتبالیست‌ها شده بود. یک ادعای ساده کافی بود تا تمام خبرگزاری‌ها رو مجاب کنند که آن را پوشش دهند و تمام ن سرتاسر دنیا به حمایت از این ادعای بپردازند. پس از تبرئه شدن فوتبالیست‌ها و حتی محکوم شدن یکی از این خانوم‌های کلاه‌بردار این فکر به ذهن افراد خطور کرد که این زن‌ها کلاه‌بردارند. امّا شاید کسی فکرش هم نمی‌کرد امبر هرد تو دل برو یک هیولا زشت بیشتر نباشد.

تشکر می‌کنیم که از جانی دپ که در مقابل هجمه یک دنیا طاقت آورد. از نظر من او نمونه‌ی زنده‌ای است که فریاد می‌زند نباید با توجه به جنسیت افراد در خصوص افراد پیش‌داوری کرد. البته امید ندارم که دنیا صدای او را آنگونه که باید بشنود.


شاید برای خیلی‌ها سوال بنظر برسه که درونگراها چطور حال خودشون رو خوب می‌کنند. قوای از دست رفته چطوری قراره برگرده؟

یک ایده می‌تونه عکس پایین باشه. 

اگرچه این روش پرکاربرد و خوب هست ولی برای من روش‌ها کمی مراحل بیشتری دارند. روشی که دوست دارم اشتراک بذارم. خاطره‌سازی با آهنگ هست. 

کافیه که زمانی که حال و هوای متناسب با آهنگ عزیزتون دارید در یک مکان خاص بهش گوش بدید و تصویر خودتون در اون لحظه را به یاد بسپارید. شاید لازم باشه این کار چندین مرتبه تکرار بشه. 

این کار باعث میشه وقتی که بعد از مدتی دوباره اون آهنگ را گوش می‌دید تصویر آن خاطره تلخ و شیرین به ذهنتون بیاد و احساسات شما را تشدید کنه. 

مثلاً من آهنگ خوب به خاطر دارم که 6 سال پیش آهنگ Arwen's Vigil را روی پشت‌بوم دانشکده مهندسی گوش می‌دادم. چشمام را بسته بودم و لپ‌تاپم را مثل ضبط‌ صوت‌های قدیمی در دست گرفته بودم و بلند بلند قدم برمی‌داشتم. حالت ناشیانه‌ای از رقص. به هر حال این آهنگ به من حس آرامش و سبک‌بالی میده. 

یا به طور مشابه آهنگ West coast سه سال پیش اول صبح هنگامی که به محل کار در پالایشگاه می‌رفتم گوش می‌دادم. روزهای سختی بود و خاطرم هست که با این آهنگ شاد می‌شدم و به خودم قول می‌دادم. هنوزم همینطوره.

حوصله متن از این خارجه که آهنگ مختلف خودم و دلیل‌هاشون رو بیان کنم. بهتون پیشنهاد می‌کنم یک آهنگ که دوست دارید انتخاب کنید و هر وقت حال و هوای روحی اومد باهاش از خودتون یک تصویر سازی کنید. یک روزی به کارتون میاد. :-"

الیته این حرفا هیچ دلیل علمی پشتشون ندارند تجربه شخصی منه. اگه برای شما جواب نداد مسئولیتی نمی‌پذیرم. :))


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها